یکشنبهای عصر بود که در سکوت پاییزی کوچهای مشحون از زردبرگهای ژینکو، یکتا طنین دلربای عالم را بازشناختم.
تکیه بر دیواری کهنهآجر، آرمانم به اندک لحظهای جرأت تا عروج پرفرازی خیره در جلوه کوهستانی چشمهایش را بال برخیزم.
خاموش میگذرد، خاموش میمانم.
و حسرتی کور_قدمت، گوی بلورین جادوگر را تا باقی است، تازیانهای کدر و آلوده مینوازد.
درباره این سایت